p④ {اخر}
چشمام داشت سیاهی میرفت
یونا: ک...... کوک ولش کن
و دیگه چیزی نفهمیدمو همه جا سیاهی
ویو کوک
از عصبانیت شدید داشتم مونا رو خفه میکردم ک یونا با صدایی ک ب زور میشد فهمید چی میگه گفت ولش کن و بعدش ی صدایی مثل افتادن کسی اومد برگشتم سمت یونا دیدم افتاده روی زمین و بیهوش شده سریع رفتم سمتش
کوک: ی... ی... یونا.... یونا پاشو... چت شد یهو... یونا منو نگاه کن.... چشماتو باز کن یونا تورو خدا چشماتو باز کن *بغض*
کوک رو ب مونا: ب چی نگا میکنی گشمو بیرون از خونمون*داد*
مونا هم خیلی سریع فرار کرد
منم یونا رو براید استایل بغل کردم برمش بیمارستان
پرش زمانی
یونا رو بستری کردن و تا بهوش بیاد
رفتم نشستم پیش یونا روی صندلی کنار تخت دستشو گرفتم توی دستام دستش یخ زده بود
دستای اون در برار دستای من خیلی کوچیک و ضریف بودن
کوک: یونا... عشقم... زندگیم.... توروخدا پاشو.....چشمای قشنگتو باز کن..... تو پاشو قول میدم دیگه اذیتت (نمیدونم درست نوشتم یا ن ب بزرگی خودتون ببخشید ادمین بی سواده😐) نمیکنم..... قول میدم دیگه با اون مونای عوضی حرف نزنم حتی نگاشم نمیکنم..... فقط تو پاشو هر چی بگی من انجام میدم... لطفا*بغض و گریه*
سرمو گذاشتم روی دستش و گریه میکردم
ویو یونا
بهوش اومدم اطراف رو نگا کردم فهمیدم بیمارستانم صدای گریه میومد نگاه کردم دیدم کوکه داره گریه میکنه
یونا: کوک!
کوک سریع نگام کرد دید بیدارم
کوک: بهوش اومدی..... خداروشکر..... یونا من واقعا معذرت میخام..... اگه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه
یونا: هیسسسس..... چیزی نگو میدونم تقصیر تو نبود پس دیگه بیا کشش ندیم...... باشه؟
کوک: ب... باشه
یونا: میدونی هر چیم ک بشه بازم من.......... دوست دارم
کوک: منم دوست دارم
یونا: کوککککک
کوک: باشه باشه..... عاشقتم
و کوک اومد سمتم و بوسیدم
꧁پایان꧂
اومید وارم خوشتون اومده باشه نظر هم یادتون نره^_^❤
یونا: ک...... کوک ولش کن
و دیگه چیزی نفهمیدمو همه جا سیاهی
ویو کوک
از عصبانیت شدید داشتم مونا رو خفه میکردم ک یونا با صدایی ک ب زور میشد فهمید چی میگه گفت ولش کن و بعدش ی صدایی مثل افتادن کسی اومد برگشتم سمت یونا دیدم افتاده روی زمین و بیهوش شده سریع رفتم سمتش
کوک: ی... ی... یونا.... یونا پاشو... چت شد یهو... یونا منو نگاه کن.... چشماتو باز کن یونا تورو خدا چشماتو باز کن *بغض*
کوک رو ب مونا: ب چی نگا میکنی گشمو بیرون از خونمون*داد*
مونا هم خیلی سریع فرار کرد
منم یونا رو براید استایل بغل کردم برمش بیمارستان
پرش زمانی
یونا رو بستری کردن و تا بهوش بیاد
رفتم نشستم پیش یونا روی صندلی کنار تخت دستشو گرفتم توی دستام دستش یخ زده بود
دستای اون در برار دستای من خیلی کوچیک و ضریف بودن
کوک: یونا... عشقم... زندگیم.... توروخدا پاشو.....چشمای قشنگتو باز کن..... تو پاشو قول میدم دیگه اذیتت (نمیدونم درست نوشتم یا ن ب بزرگی خودتون ببخشید ادمین بی سواده😐) نمیکنم..... قول میدم دیگه با اون مونای عوضی حرف نزنم حتی نگاشم نمیکنم..... فقط تو پاشو هر چی بگی من انجام میدم... لطفا*بغض و گریه*
سرمو گذاشتم روی دستش و گریه میکردم
ویو یونا
بهوش اومدم اطراف رو نگا کردم فهمیدم بیمارستانم صدای گریه میومد نگاه کردم دیدم کوکه داره گریه میکنه
یونا: کوک!
کوک سریع نگام کرد دید بیدارم
کوک: بهوش اومدی..... خداروشکر..... یونا من واقعا معذرت میخام..... اگه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه
یونا: هیسسسس..... چیزی نگو میدونم تقصیر تو نبود پس دیگه بیا کشش ندیم...... باشه؟
کوک: ب... باشه
یونا: میدونی هر چیم ک بشه بازم من.......... دوست دارم
کوک: منم دوست دارم
یونا: کوککککک
کوک: باشه باشه..... عاشقتم
و کوک اومد سمتم و بوسیدم
꧁پایان꧂
اومید وارم خوشتون اومده باشه نظر هم یادتون نره^_^❤
۶۳.۳k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.